داستان شماره 1353
داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1353
داستان شماره 1352
داستان شماره 1351
داستان شماره 1350
داستان شماره 1349
داستان شماره 1348
داستان شماره 1347
داستان شماره 1346
داستان شماره 1345
داستان شماره 1342
عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم
بسم الله الرحمن الرحیم
بسیار شیكتر و به روز تر از آن بود كه به نظرت بیاد خودش هم مجروح جنگیه! آن هم چه مجروحی؟؟ درست حسابی جانباز
اما مگه باور میكردی؛ شیك و خوش قیافه و با اطلاعات؛ دكترا داشت و استاد بود نگاهش كه میكردی فكر میكردی همین الان میخوان باهاش مصاحبه مطبوعاتی كنند پیرامون موضوع: چگونه این همه سلامت هستید؟
و اولین سئوال این خواهد بود: راز سلامتی و شادابی شما چیست؟
غافل از اینكه تصور كنی كه جواب این باشه: من چند تركش در نخاعم دارم؛ شیمیائی شدم و سرطان خون دارم؛ و در ضمن یك تركش هم در لگنم
اگر اولین بار كه اینها را شنیدم شوكه نشدم؛ تنها دلیل این بود كه قبلا دورادور پرسیده بودم ایشان كی هستند؟
و جواب شنیده بودم: ایشان رئیس فلان امور هستند و استادند و درضمن جانباز و مجروح جنگی...
البته كمی تا قسمتی ابروهای من به ریشه موهای سرم نزدیك شد كه خوب طرف مقابل هم بسیار ذوق كرد؛ اصلا معلوم بود اینجوری گفته كه من شوكه بشم و از دیدن قیافه متعجبم لذت ببره.
تصورم از مجروح جنگ آن هم با این همه شرح و بسط چیز دیگری بود؛ نه انسانی كه در متانت كامل و آرام قدم بر میداشت تا كسی از تمامی این كوله بار پر از دردش چیزی حس نكند
نه اینكه تا حالا مجروح جنگی ندیده بودم؛ نه اینكه تا حالا جانباز ندیده بودم؛ هر چند كه تصاویری كه پرویز پرستوئی از مجروحان جنگی به من داده بود همیشه همینقدر لطیف و انسان و ساده بودند و شاید عجیب این بود كه این هم همینقدر سینمائی به نظر میرسید
هر بار از دور؛ به نظر می آمد به تصویر سینما نگاه میكنم...... اما چقدر نزدیك..... اینه كه حاتمی كیا تصویر میكرد؛ اینهان كه دوروبرمونند؛ خوبه تو سینما دیده بودم!
گهگاهی دكتر صدایش میكردند؛ چند نفری استاد؛ كه به هردو محترمانه جواب میداد اما كمی حالت چشمانش عوض میشد معلوم بود ترجیح میداد به نام فامیل صدایش كنند. به همه احترام میكرد و با بعضی ها شوخی..
طلبكار نبود تصویری كه خیلی از مجروح نشدگان جنگی و جانباز نبودگان جنگی بعد از جنگ به من داده بودند..
و بیش ازهرچیز كمك بود؛ تمام دانشجوهای اداره برای كارهای دانشگاهیشون كنار دستش نشسته بودند یا هی داشتند میرفتند و می آمدند..بدون مكث و اطوار میدیدی كه داره بهشون سرویس میده راهنمائی میكنه؛ فرقی نمیكرد چه تیپی باشه این دانشجو یا همكار؛ رئیس باشه كارمند باشه خانم باشه یا آقا! در كه باز میشد صداشو میشنیدی كه
به به سلام! یعنی ســـــــــــلام؛ یك سلام كشیده و مهربان با صدایئ آرام و متین؛ و همراهی و همكاری براشون شروع میشد. كه خوب این سلام كشیده و مهربان خودش معنی اش همین بود كه بیا تو من بهت كمك میكنم؛ كمكی هم از دستم بر نیاد مهربانی نشون میدم
میدونید فكر نكنم هیچكس به فكرش میرسید كه ازش بپرسه: آقای دكتر كمكی هم از دست ما براتون بر می آد؟؟
یا مثلا: نمیدونم؛ دكتر میخواهی با هم درد دل كنیم.....؟
؛ پشت فرمان نشسته بودم و توی ترافیك عجیب و غریب بزرگراه بودم و به قیافه عصبانی؛ شاد؛ متفكر یا در حال حرف زدن با موبایل ماشینهای بقلی نگاه میكردم. برای جلوگیری از فكر كردن به چهره افراد رادیو را گرفتم كه اتفاقی روی موج رادیو جوان بود
خانم مجری با انرژی تمام داشت صحبت میكرد كه بله الان با یكی از جوانترین رزمندگان جبهه مصاحبه ای داریم كه شما را به شنیدن اون دعوت میكنم و اینكه ایشون الان استاد چند تا از دانشگاههای ما هستند و از سن بسیار كمی در جبهه حضور داشتند و در همان سن كم به نوعی فرمانده و آنالیزور هم بودند...ووووو
صدای جوانی كه در جواب خانم مجری با حجب و سرشار از انرژی جواب داد به نظرم آشنا آمد كه متوجه شدم نام فامیلی كه اعلام شد خود دكتر هست! برام جالب بود رادیو را بلند كردم و شیشه های ماشین را بالا دادم كه بهتر بشنوم
خیلی آرام و مهربان از این تشكر كرد كه چقدر عالیه كه هر چند در طی سال از جانبازان و فرماندهان زمان جنگ یادی نمیكنید اما در این دوره یادی از ما كردید...و آنقدر شوخی لطیفی كرد كه خانم مجری هول شد و با دستپاچگی اما حرفه ای جواب داد كه نخیر ما در رادیو جوان همیشه به یاد شما هستیم و فلــــــــــــــان
و مصاحبه ادامه پیدا كرد كه شما چند ساله بودید كه به جبهه رفتید و جواب آمد كه 16 ساله
و من حیران كه خدایا: چقدر سینمائی! پس اینها هنوز زنده اند این نسل هنوز هست آن عكسهایی كه همیشه در روزهای یادبود دفاع مقدس روی دیوارها و بیل بوردها می بینینم اینهان.... حالا شدند چند ساله!
و سئوالهای دیگه كه مثلا: الان مشغول به چه كاری هستید؟ و ای وای مگر استادید؟ یا آهان بله كاش استاد ما هم بودید كه بخصوص رشته شما فلان است و با كار ما در ارتباط؟؟ و آخر هم كجا تدریس میكنی بیائیم دانشجو شویم و چه نمره ای در این درس به ما میدادید؟؟؟؟ اگر استادمان بودید
و با خنده و شوخی تمام شد
شاید حق داشتند خانم مجری؛ شاید
شاید فكر كردند رادیو جوان است و جوانها ی حالا دیگر حوصله ندارند باز و باز و باز از تعداد دوستانتان كه شهید شدند و چند گلوله شلیك كردید و خاكریز چه شكلی بود و تیر سیمینوف تك تیر انداز با رگبار چه فرقی داشت وسنگر تان چند نفره بود؛ لوله تانك توی دهنه سنگر جا میشد؟!؟! یانه؟؟ حالا بعضا" یك شوخی بیمزه هم ضمیمه سئوالات برای شاد كردن فضا!!؛ را تكراری بشنوند
علی الخصوص آن سئوال معروف: میشه یك خاطره از دوران جنگ برامون تعریف كنید.....؟
كه هر چند هر سردار یا سربازی همان كه برگه اعزامش را گرفته و رفته خط اول جبهه براش اصل و اثاث تمام خاطرات دفاع مقدسش هست؛ چه برسد به اینكه چند نفر از دوستانش یا برادرانش یا پسر خاله و همسایه هایش جلو چشمانش تكه تكه شدند به خاطر صدام لعنتی زیاده خواه!
و اینكه حالا از بیسیم چی بودن شروع كردن یا آرپی جی زن بودن؛ تو خرمشهر بودن یا تو عملیات بدر یا......همشون بدون استثنا تا ازشون راجع به خاطرات جنگی میپرسی اول چشمهاشون چه سبز باشه چه مشكی چه قهوه ای یا آبی؛ یكهو رنگش میشه خاكستری......خاكستری تیره. و برای حفظ مكان و زمان حال؛ بیرنگ ترین خاطرشونو میگن و نه اونكه باعث شده یكهو احساس كنی جلوی چشمشون مین تركیده كه چشمشون اینطور خاكستری به نظرت رسیده
منتظر در ترافیك! هان پس اینجا بودم و همین مصاحبه كوتاه ناگهان منو پرت كرد به كجاها و اینكه این صدای آرام در پشتش چه فكرهائی هست ودر این لحظه كه كلیك صدای قطع كردن تلفن آمد چه حسی داره؟
چه حسی داره یك سرباز جنگی كه نه جانبازه نه مجروح و نه قطع نخاع و غیره اما جلوی چشمش برادرش تكه تكه شده وقتی داشته میدویده از این خاكریز به آن خاكریز و گوله خورده به نارنجكی كه به كمرش وصل بوده...
چه حسی داره یك سرباز جنگی كه كارت پایان خدمتشو كه نگاه میكنه هر بار یاد صبحی می افته كه با صدای شلیك توپ و تیر بار توی خاكریزبیدار شده و هر چی همسنگریشو صدا كرده؛ همونجوری،خوابیده،اونو مرده پیدا كرده....خواب؛ آرام؛ شاید داشته خواب مادر؛ همسر؛ فرزند؛ یا پدرش را میدیده كه منتظر بوده توی مرخصیش كه 2 روز دیگه بوده؛ براش گوسفند بكشه؟
چه حسی داره سرباز جوان و كم سن وسالی كه دیگه الان جوان نیست؛ وقتی هر بار پوتینهاشو نگاه میكنه یاد شبی می افته كه تا صبح بالای سر جنازه 4 تا از همرزمهاش كشیك داده گرگ پارشون نكنه كه بتونه با پلاكهاشون به مادراشون برسوندشون....آنوقت از ترس همش به نوك پوتینهاش نگاه میكرده.
بوق بوق .. آهان باید برم جلوتر به ساعت نگاه میكنم فقط سه دقیقه از پایان مصاحبه گذشته... ومن به این همه چیز فكر كردم.... پس دكتر الان به چی فكر كرد .... در این سه دقیقه؟؟؟
از توی پله های اداره با سرعت دارم میرم پائین برم ناهاربخورم؛توی سلف سرویس؛ ببخشید!!غذاخوری اداره.
همكارها منتظرند كه ناهار بخوریم و خستگی دركنیم برگردیم پشت میزهامون، واحدهامون و به كارهامون برسیم.. احساس یك موج آرام باعث آرام حركت كردنم میشه و روبروی خودم دكتر را می بینم و انگار یكهو تمام مصاحبه رادیویی چند روز پیش جلوی چشمهام مصور میشه
سلام آقای دكتر؛ سلام سركار خانم.. دلم میخواست ادای خانم مجری رادیو جوان را در آرم و پرشور و حال بپرسم: میشه برای ختم كلاممون یك خاطره از دوران جنگ برام تعریف كنید؟؟ همین چند ثانیه مكث باعث شد متوجه بشم در فكر فرو رفته! شاید سلام كردن من زیادی طول كشید یا شاید چشمهام آنقدرناگهان خاكستری شد كه كه اونو به یاد چیزی انداخت. یك چیز آشنا
بعد از بیماری مادرم باید مرخصی میگرفتم تا در كنارش باشم؛ وقت زیادی برای دیدن و در كنارش ماندن نمانده بود؛ زمانی كه به یك سال كشید؛ گهگاهی برای دیدن همكاران به اداره میرفتم كه گهگاهی دكتر نیز جویای حال مادرم و خانواده ام میشد و همین باب آشنائی احترام آمیزی شد كه بتوانم گهگاهی چهار كلامی با او صحبت كنم......
یكبار كه به دلیلی كاری به دفترش رفتم و گرم صحبت كاری بودیم از بیماری من و كمردرد عجیبی كه داشتم احوالپرسی كرد
و این درد را با درد تركشی كه درنخاعش داشت مقایسه كرد؛ كوتاه؛ آرام؛ گذرا
خودم گفتم من فقط این مهره كمرخودم به نخاع خودم فشار می آره و اینه؛ وای از اینكه یك تركش توی كمرش داره وآنوقت اینجور عادی راجع بهش صحبت میكنه..... از چند موضوع صحبت شد اما نمیدونم چی گفتم یا چه حركتی كردم كه خیلی آرام و كشیده و عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم
و فقط نگاهم كرد؛ از آن نگاهها كه یك دنیا حرف توشه.
انگار یك رگ توی مغزم پاره شد و صدای هوهوی باد توی گوشهام پیچید و من فقط نگاهش كردم؛ به آدمی كه راجع به برادر مفقود الاثرش به این با احساسی صحبت میكنه چه باید گفت؟ به خودم گفتم تو هم كه فقط شاعرانه فكر میكنی!! از ذهنم گذشت بهش بگم:
از گم كرده حرف زدید
نه از مرگ
این یعنی آخر امید
و انتظار
و اطمینان
آدمی كه میگه چیزی را گم كردم
یعنی مطمئنه پیداش میكنه
و به خودم گفتم: اگر اینها نبودن - آن روزها كه جنگ شد - اینهائی كه الان خودشون كلی تركش توی جسم و روحشونه؟؟......؟؟؟؟
اگر اینها نبودن كه اصلا وقتی دارند آرام راه میرن فكر میكنی فیگور حركتیشون اینه ؛ مدل راه رفتنشون اینجوریه؛ بعد اصلا نمیدونی به خاطر جراحی های زیادیه كه برای تركشهاشون روشون انجام میشه...
اگر اینها نبودن كه بدونی وقتهائی كه میری یكهو سرشون را از روی میز بر میدارند كه مثلا خسته بودیم سرمونو گذاشته بودیم رو میز استراحت كنیم؛ اما آنقدر خون دماغ شده بودند كه دیگه جان ندارند سرشونو بالا بیارند...
اگر اینها نبودن كه وقتی میرن جراحی قلب و میپرسی ازشون؟ برای قلبتون چه اتفاقی افتاده؟ بگن یك باطری!
یك باطری كوچولو اندازه سیم كارت موبایلتون روش گذاشتن؛ منو دیجیتالی كردن و بخندند......و بگذرند....
خرمشهر و جزیره مجنون و تهران و ایــــران چی میشد.؟
آخه میدونید عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم
...........
از گم كرده حرف میزنند
نه از مرگ
این یعنی
آخر امید
انتظار
اطمینان
آدمی كه میگه چیزی را گم كردم
یعنی مطمئنه پیداش میكنه
داستان شماره 1340
داستان شماره 1335
داستان شماره 1334
داستان شماره 1333
داستان شماره 1331
داستان شماره 1329
داستان شماره 1325
داستان شماره 1323